شان آیشان آی، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

ماه پرشکوه من

جشن تولدت مبارک عزیزم

بالاخره پس از گذشت چند ماه تلاش و درست کردن کاردستی جشن تولدت برگزار شد یه جشن تولد پروانه ای به رنگ آبی و صورتی ....آبی رنگ عشقه رنگ چشمای مامان بزرگ ملنگ زوزو و مامی و سوسن و غزال خیلی زحمت کشیدن و از همه مهمتر اثر  هنرمندانه خاله سوده عزیز بود که در این جشن کلی خودنمایی می کرد من از همشون صمیمانه ممنونم از تمام مهمونهای عزیز که تشریف اورده بودن هم ممنونم امسال به من هم خیلی خوش گذشت واز همه مهمتر به تو به تو که بادرایت کامل این جشن را مدیریت کردی البته بماند که به دیانا گفتی دوستت ندارم و به نیوشا هم گفتی با من عکس ننداز و اونها رو نارحتی کردی ولی تا دلت بخواد دایی محمد و خاله سوده رو تحویل گرفتی تا اومد پریدی ب...
15 اسفند 1390

دلم شاد کردی

طبق معمول همیشه اومدم دنبالت فاطمه همکلاسیت زودتر از تو آماده رفتن بود ا مامانش قبل از اینکه تو بیایی پایین فاطمه به مامانش من نشون داد و گفت این مامان مونای شان آی ها نگاش کن نمی دونم حس خوبی بود که تو توی مهد د رمورد من با همکلاسیهات حرف زدی پس معنی می کنم دوستم داری ...
14 اسفند 1390

روز تولدت

فردا شد یعنی فردای دیروز اصلا تا صبح نخوابیدم یه عالمه فکر می کرد فکرهای متفاوت، چرخه شکسته زندگیم بست خورده بود به صبرم فکر می کردم که کاش اینقدر صبور نبودم کاش زبونم بیشتر تو حفره دهانم می چرخید....یه دعا کردم اون لحظه که الان پشیمونم گفتم خدایا دخترم صبور نباشه که نشدی روی تختم که دید خیلی خوبی هم به آسمون داشت منتظر شدم تا حاضرم کنند برای اتاق عمل فکر می کنم ساعت ٧ بود برعکس روزهای بی تو بودن اصلا سردم نبود یه خانومه خیلی ناله می کرد صداش اعصابم خورد کرده بود.....بسته دیگه دهنم تلخ شده بود آب دهانم قورت دادم و کمی خودم مرتب کردم بالاخره اومدن من ظاهرا ریلکس بودم که پرستار گفت نترسیها اصلا ترس نداره من خندیدم و گفتم ممنون نه بابا تو ک...
25 بهمن 1390

یک روز مونده تو بیایی

شان آی عزیزم یک رزو مونده تا تو بیایی پیشم الهی قربونت برم ساعتها سخت می گذره  یک چنین روزی احساس می کردم که تکون نمی خوری زود رفتیم با بابا نوید و مامی دکتر که گفت اباید برم بیمارستان به انتخاب خودم که من بیمارستان مدائن انتخاب کردم که زوزو هم اومد و ماشینش در اختیار ما گذاشت............ و من بستری شدم خیلی خوشحال بودم که فردا می بینمت یعنی چه شکلی هستی موهات فر یا صاف چشمت چه شکلی و از همه مهمتر سالمییییییییییییییی البته با این همه سونوگرافی که کرده بودم می دونستم که خدا لطف کرده و سالمی ولی ناگهان فکر می کردم نکنه انگشتات کم باشه نکنه نشنوی نکنه نبینی.... تا صبح نخوابیدم از ذوق دیدنت به هر حال گذشت همه چی گذشت فردا شد ...
23 بهمن 1390

روزهای سخت سه سال پیش

گل دخترم الان که پشت میز کارم نشستم به یاد سه سال پیش که توی دلم بودی افتادم البته همینطوری یادم نیوفتاد خاله سوده تو گوشی قدیمیش یه عکس از من و تو البته تو پنهان  در یک شکم قلمبه بهم نشون داد که حال و هوام عوض کرد یاد روزهای سخت با تو بودن البته باز با تو پنهان افتادم که اونقدر وروجک بودی کیسه آبت پاره کرده بودی من ٥ ماه خانه نشین کردی اون هم از نوع مطلق می دونی معنی مطلق یعنی چی یعنی خودت نمی تونی حموم بری  باید کف حموم می خوابیدم تا مامی من می شست بیچاره مامی خیلی اذیت شد .غذا نشسته نخوری فقط ٢ ماه سوپ بخوری  اون هم با نی  خلاصه دستشویی خواستم برم باید زود برمی گشتم زیاد به  پرنسس فشار نیاد خلاصه از همه مهمتر که ...
10 بهمن 1390

خاله آزاده و خاله سوده در نقش کودک

دیروز از مهد کودک که اومده بودیم شروع کردی به بازی مثل اینکه تو مربی مهد بودی و سوده و آزاده بچه های ٢ ساله مدامم دعواشون می کردی که اگر  تغذیشون نخورن مامانشون نمی یاد  بعدش رو به آدونی (یه میمون زشت) کردی و گفت خوب آزاده جون عزیز دلم مامانت اومد برو بیچاره خاله آزاده  بعد روبه صندلی کردی و گفتی سوده بدو برو دستات و بشور بعد باخودت گفتی ، ای این که صندلیه بعد رفتی سراغ اسباب بازیهات تا یه چیزی پیدا کنی بزاری جای سوده بیچاره  بعد یه اختاپوس (٨ پا)پیدا کردی گفتی بریم بریم زود باش دستات و بشورم  (لبه شوفاژ شیر آب بود) بعد شروع کردی به دست شستن بعد گفتی من می خوام برم پیش بچم دیرم شده، ای، سوده چرا با همه دستات تغ...
10 آبان 1390