شان آیشان آی، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ماه پرشکوه من

خاله مریم

شان آی جان امروز خاله مریم بهم گفت تئاتر کدو قلقلی زن در فرهنگسرای نیاوران اجرا می شه شان آی حتما ببر گفتم چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچشم یکبار بردیم برای هفت پشتمون بسه نمی دونست که چقدر علاقه نشون دادی و آبروی من اونجا بردی
17 مهر 1390

مهرماه

وای نمی دونی شان آی که من چقدر از مدرسه و ماه مهر و ...بدم میاد. بین خودمون بمونه ها اصلا به قول این عاشقها ی مدرسه که هزار سالشون شده و افسوس مدرسه رو می خورن بوی مهر که میاد حال منم بد میشه  اصلا ماه مزخرفیه باباجون هی باید درس بخونی و مشق بنویسی انگشت من بس که سال دوم دبستان مشق عید نوشتم هنوز کج مونده تو هم فکر کنم ناراحتی از اینکه پاییز شده آخه می گی نمی تونم دیگه لباسهای خوب بپوشم منظورت آستین حلقه ای ،قرتی خانوم  ما که هر روز سر این مسئله درگیریم  خدا به من صبر بده . می گم شان آی بیا لباست بپوشونم می گی بگو شان آی جان تا بیام ماهم میگیم شان آی جان بیا لباست بپوش که آستین بلنده بعد تو می گی من می خوام فقط زیر پوشم ...
17 مهر 1390

روز جهانی کودک

گل خوشبو من روزت مبارک  سال ٨٧ یه چنین روزی اولین بار بود که تکون خوردنت را حس کردم مور مورم شده بود ولی خوب خدار و شکر علامت حیاتت بود مگه نه پنجشنبه با بابانوید بردیمت کلبه بازی کلی بازی کردی بهت خوش گذشت جمعه هم زوزو و عموصادق و مامی و بابارضا روزت تبریک گفتند و فقط بابارضا اومد چون بقیه مسافرت بودند شنبه هم برات یک کیف آبی  با ظرف غذا گرفتم که بابارضا زحمت کشیده بود   ...
17 مهر 1390

نمایش عروسکی

کوچولوی بزرگ شده من سلام مدت زیادی برات ننوشتم نمی دونم چرا؟ بیست و ششم شهریور خاله مریم برات زحمت کشیده بود بلیط نمایش عروسکی گرفته بود که با هم رفتیم فرهنگسرای نیاوران خوشحالم از اینکه تو خیلی با افراد غریبه برعکس من ارتباط برقرار می کنی و خیلی هم رکی هر فردی که  کچله ،(اینم بخاطر خاله سوده و آزاده که هی ازنوشتن من بدون کاماایراد میگیرن )ببینی می گی شما کچلی مگه نه و .... به هر حال مامان مونا با هزار آرزو رفت نمایش عروسکی که تورو خوشجال کنه اما چشم همه روز بد نبینه که آبروی من کلی بردی مخصوصا که خاله هدی و یاسمین هم اومده بودند و یاسمین مثل یک خانوم نشست تا اخر نمایش ولی تو می گفتی قصه بسه بسه عروسکها رو بدید ب...
12 مهر 1390

شهر کتاب

به قول خودت عزیز دلم یک روز بردمت شهر کتاب که تا رفتی نشستی برای بچه ها قصه خوندی قصه می می نی .......مامانش اوفت عزیز دلم آشغالت زمین نییز  بعد می زدی روی میز و می گفتی سالکت اگه گوش ندین نمیخونم ها بماند که وقتی هر جا میبرمت خاک شیر برمی گردم بس که انرژی داری کوفته کوفته می شم کاش منم مثل مادرهای دیگه تو خونه بودم و مجبور نبودم برم سر کار تا تو بیشتر و همینطورمن آسایش داشتیم ولی .....   ...
11 مهر 1390

مهد کودک پارسا

روز به روز داری بیشتر خودت توی دلم باز می کنی فکر می کنم  دوریت هیچ وقت نتونم تحمل کنم خیلی زیبا دوست دارم توی این مدتی که نشد برایت بنویسم درگیر عوض کردن مهد کودکت بودم اصلا از مهد قبلیت راضی نبودم که گذاشتمت مهد پارسا که خیلی راضیم از بس اونجا شیرین زبونی می کنی خاله پرستو بهت می گه ای دم بریده راستی موقعی که می خواستم اسمتاینمهد بنویسم خاله زهره و نیوشا را هم دیدیم که خاله زهره همکلاسی مامان مونا بوده و تو کلی با دخملش بازی کردی که بهت می گفت آبجی ولی این روزها یی که صبح می ری مهد دلم مثل سیر و سرکه می جوشه عزیز دلم ...
11 مهر 1390

موهای خاله آزاده

زیبای مو فرفری که مثل من از موهات ناراضی دیروز که بردمت حمام دیدی موهات صاف شده گفتی مامان مونا دیدی موهام مثل خاله آزاده شده خوشگل شدم دیگه حالا از حموم که اومدیم اصلا نذاشتی موهات خشک کنم   امان از دست خاله آزاده خوش تیپ ...
7 تير 1390