شان آیشان آی، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ماه پرشکوه من

غصه ها خوابیدن

دختر گلم تو به شعر همه چی آرومه خیلی علاقهداری به خاطر همین خاله سوده برات این آهنگ روتوی گوشیم ریخته تا هر زمان دلت بخواد گوش کنی  دیروز که داشتم از مهد می یومدی برات این آهنگ گذاشتم تو از خوشحالی جیغ زدی و معنی غصه ها خوابیدن ازم پرسیدی 
7 تير 1390

یک ماه گذشت

بالاخره یک ماه گذشت شیرینکم از مهد کودک رفتنت و تو روز به روز بهتر می روی مهد کودک خوشبختانه مربیت را عوض کردند و تو این مربی را بیشتر دوست داری آخه به قول خودت خاله مریم (مربی قبلی) دستت را می کشید ای شیطون خیلی ماه سختی را پشت سر گذاشتم خیلی روم فشار بود(روحیه مامی و زوزو) ولی به هر حال گذشت احساس می کنم مدیر و مربیهای مهد به خاطر شیرین زبونیهات خیلی دوست دارند تو هم خیلی بهتر به حرفهام گوش میدی آخه قبلا تره هم برای مامان مونا خورد نمی کردی چه برسه ..... امیدوارم روزی که بزرگ شده بدونی که همه سعیم رو برات کردم هر چه در توان داشتم راستی کلی کلمات متضاد یاد گرفتی و ١٢ رنگ هم بهت یاد دادم خیلی باهوشی خوشحالم
7 تير 1390

جمعه ی من و تو

بابا نوید چهارشنبه با دوستاش رفته بود شمال و من و تو تنها بودیم که جمعه قرار شد عزیزم ها بیان خونمون و تو کلی باهاشون خوش گذروندی بعد رفتیم یه جایی که باز اسمش یادم رفت قوچک موچک داشت که بلال خوردی خیلی خوشت اومده بود بماند که کفشت هم انداختی توی آش رشته و کلی آبروی من بردی ...
8 خرداد 1390

دیدن مامی و زوزو و بابا رضا و عمو صادق و سوسن و عمو کامی و غزال

بالاخره پس از یک هفته از اینکه مهد رفتی پنجشنبه رفتیم خونه مامی و تو از توی حیاط صداش می زدی مامی من اومدما اشک توی چشمام جمع شده بود ولی خودم کنترل کردم خیلی زیاد و تو همه عزیزانت را که هر روز می دیدی پس از یک هفته دیدی از اونجا هم رفتیم خونه زوزو و دل آرام و نگار ونیکو و نگین و خاله نسیم و مینو جون و دایی محمد و پدرجون و مادرجون دیدی کلی بهت خوش گذشت ...
8 خرداد 1390

مهد کودک

فرشته آسمانی من دیگه زمان اون رسیده بود که باید مهد می رفتی آخه مامی باید بره پیش دایی علی و بهتر بود قبل از رفتن مامی تو کمی به مهد عادت کنی. دو هفته ای که از اداره می اومدم می بردم مهدهای مختلف و خانه اسباب بازی که تو دوستشون نداشتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم منم دیگه خیلی درمونده شده بودم و به خدا توکل کردم داشتیم با هممی رفتیم قمقه بخرم برات که مهد زورق دیدی و گفتی اینجا مامان مونا مطب دکتر گفتم نه مهد کودک رغبت دااشتی بری داخل چون درش آبی بود و توکه عاشق این رنگی به هر حال هر روز بعدازظهر  من و تو اونجا بودیم و تو با حضور من بازی می کردی ولی از اول خرداد که باید به طور جدی می رفتی گریه می کردی من هم سه روز مرخصی گرفتم  تا...
8 خرداد 1390

تولد کیان خونه خاله مریم

مثل همیش باید از زبون ریختنات بگم که چه می کردی لباس کفش دوزکیت پوشیده بودی هی قر می ریختی کفش پاشنه بلند می پوشیدی آخر شب هم نمی خواستی بیایی می گفتی می خوام با این کفشها راه برم که صدا بده خاله آزاده هم هی می گفت شان آی بریم دیر شد که همون موقع دایی محمد(دایی کیان) اومد و تو هم به خاله آزاده گفتی می خوام محمد ببنیم نمیام به هر حال رفتیم تا خونه زیر گوش آزاده غر زدی  راستی کیان هم به این نتیجه رسیده که اخلاقش با تو جور در نمیاد ...
18 ارديبهشت 1390

شمال با عزیزم ها؟؟؟؟؟

خوش گذشت کوچولو قرار شد بریم شمال تا من هم حالم بهتر بشه خیلی بد بودم از دستت کلی ناراحت بودم هوایی عوض کردیم بردمت دریا کلی اونجا شن بازی کردیم من هم از موقعیت استفاده می کردم هی بهت می دادم بخوری وقتی آب بینیت می اومد می گفتی مامان مونا الان نینی ها می گن برو بچه دماغو برو بچه دماغو به هر حال خوش گذشت چون تنها ی تنها هم نبودیم که ما ...
18 ارديبهشت 1390

دلگیر

دخترم دلگیرم ازت خیلی زیاد از اینکه تمام روزهایی که میام دنبالت تا از خونه مامی بیایی خونه و نمیایی از اینکه شبها دیگه دلت نمی خواد با من بخوابی از اینکه من را دوست نداری از اینکه من را دلت نمی خواد  از اینکه من هر روز باید اشک بریزم بخاطر تو از اینکه من تمام تلاش خودم تا بحال کردم از اینکه تو یک کم فقط یک کم من را دوست داشته باشی شاید توقعم زیاده  دلگیرم از تمام روزهای تنهاییم بدون تو دلگیرم از اینکه همه جا می خوام با تو باشم و تو نمی خواهی دلگیرم کاش می تونستم برای همیشه ازت خداحافظی کنم کاش می شد.....  خدایا تو صدای من بشنو حتی تو هم ... فکر می کردن تو این وبلاگ خاطرات خوبه تو را می نویسم و لی نه اشتباه می کردم ...
12 ارديبهشت 1390

خونه خاله مرضیه

شان آی گلم پنجشنبه بردمت خونه خاله مرضیه خاله زهرا و ایلیا و خاله خدیجه و پیام اونجا بودند به تو که طبق معمول خیلی خوش گذشت کلی زبون ریختی می خواستم که پوشکت عوض کنم بدون شلوار البته با پوشک        می رفتی جلوی ایلیا و پیام می گفتی نگام نکنید عیبه بده از دست شیطونیهای تو موقع رفتن هم که دلت نمی خواست بیایی می گفتی من پیش مرضیه و زهرا می خواهم بمونم بعد یک دفعه به من گفتی تو کجا می ری منم گفتم خونه خودمون گفتی من هم می یام لا لا کنم  چه عجب رو به خاله زهرا هم کردی گفتی من می رم شما هم غصه بخورید ای شیطون بلا ...
28 فروردين 1390