مهد کودک
فرشته آسمانی من دیگه زمان اون رسیده بود که باید مهد می رفتی آخه مامی باید بره پیش دایی علی و بهتر بود قبل از رفتن مامی تو کمی به مهد عادت کنی.
دو هفته ای که از اداره می اومدم می بردم مهدهای مختلف و خانه اسباب بازی که تو دوستشون نداشتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم منم دیگه خیلی درمونده شده بودم و به خدا توکل کردم داشتیم با هممی رفتیم قمقه بخرم برات که مهد زورق دیدی و گفتی اینجا مامان مونا مطب دکتر گفتم نه مهد کودک رغبت دااشتی بری داخل چون درش آبی بود و توکه عاشق این رنگی به هر حال هر روز بعدازظهر من و تو اونجا بودیم و تو با حضور من بازی می کردی ولی از اول خرداد که باید به طور جدی می رفتی گریه می کردی من هم سه روز مرخصی گرفتم تا تو بیشتر عادت کنی نمی دونی روزهایی که می گذاشتمت مهد با چه حالی برمی گشتم هیچکس نمی دونه که چی کشیدم و چقدر بخاطرت اشک ریختم مجبور بودم مثل همیشه خودم محکم و قاطع نشون بدم که این خیلی بهم فشار اومد خیلی ولی به هر حال چاره ای نبود و باید یک مدتی مامی و بابارضا رو نمی دیدی تا بیشتر عادت کنی و لی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم که وقتی مربی مهد تو را می گرفت انگار بنددلم رو می کشیدند واقعا بنددلم رو اون لحظه می دیدم و تو ماشین تا اداره گریه می کردم تا شاید سبکتر بشم به این امید که تو گریه نکنی عزیز دلممممممممممممممم