یک روز مونده تو بیایی
شان آی عزیزم یک رزو مونده تا تو بیایی پیشم الهی قربونت برم
ساعتها سخت می گذره یک چنین روزی احساس می کردم که تکون نمی خوری زود رفتیم با بابا نوید و مامی دکتر که گفت اباید برم بیمارستان به انتخاب خودم که من بیمارستان مدائن انتخاب کردم که زوزو هم اومد و ماشینش در اختیار ما گذاشت............ و من بستری شدم خیلی خوشحال بودم که فردا می بینمت یعنی چه شکلی هستی موهات فر یا صاف چشمت چه شکلی و از همه مهمتر سالمییییییییییییییی البته با این همه سونوگرافی که کرده بودم می دونستم که خدا لطف کرده و سالمی ولی ناگهان فکر می کردم نکنه انگشتات کم باشه نکنه نشنوی نکنه نبینی....
تا صبح نخوابیدم از ذوق دیدنت به هر حال گذشت همه چی گذشت فردا شد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی