شان آیشان آی، تا این لحظه: 15 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

ماه پرشکوه من

دیدن مامی و زوزو و بابا رضا و عمو صادق و سوسن و عمو کامی و غزال

بالاخره پس از یک هفته از اینکه مهد رفتی پنجشنبه رفتیم خونه مامی و تو از توی حیاط صداش می زدی مامی من اومدما اشک توی چشمام جمع شده بود ولی خودم کنترل کردم خیلی زیاد و تو همه عزیزانت را که هر روز می دیدی پس از یک هفته دیدی از اونجا هم رفتیم خونه زوزو و دل آرام و نگار ونیکو و نگین و خاله نسیم و مینو جون و دایی محمد و پدرجون و مادرجون دیدی کلی بهت خوش گذشت ...
8 خرداد 1390

مهد کودک

فرشته آسمانی من دیگه زمان اون رسیده بود که باید مهد می رفتی آخه مامی باید بره پیش دایی علی و بهتر بود قبل از رفتن مامی تو کمی به مهد عادت کنی. دو هفته ای که از اداره می اومدم می بردم مهدهای مختلف و خانه اسباب بازی که تو دوستشون نداشتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم منم دیگه خیلی درمونده شده بودم و به خدا توکل کردم داشتیم با هممی رفتیم قمقه بخرم برات که مهد زورق دیدی و گفتی اینجا مامان مونا مطب دکتر گفتم نه مهد کودک رغبت دااشتی بری داخل چون درش آبی بود و توکه عاشق این رنگی به هر حال هر روز بعدازظهر  من و تو اونجا بودیم و تو با حضور من بازی می کردی ولی از اول خرداد که باید به طور جدی می رفتی گریه می کردی من هم سه روز مرخصی گرفتم  تا...
8 خرداد 1390

تولد کیان خونه خاله مریم

مثل همیش باید از زبون ریختنات بگم که چه می کردی لباس کفش دوزکیت پوشیده بودی هی قر می ریختی کفش پاشنه بلند می پوشیدی آخر شب هم نمی خواستی بیایی می گفتی می خوام با این کفشها راه برم که صدا بده خاله آزاده هم هی می گفت شان آی بریم دیر شد که همون موقع دایی محمد(دایی کیان) اومد و تو هم به خاله آزاده گفتی می خوام محمد ببنیم نمیام به هر حال رفتیم تا خونه زیر گوش آزاده غر زدی  راستی کیان هم به این نتیجه رسیده که اخلاقش با تو جور در نمیاد ...
18 ارديبهشت 1390

شمال با عزیزم ها؟؟؟؟؟

خوش گذشت کوچولو قرار شد بریم شمال تا من هم حالم بهتر بشه خیلی بد بودم از دستت کلی ناراحت بودم هوایی عوض کردیم بردمت دریا کلی اونجا شن بازی کردیم من هم از موقعیت استفاده می کردم هی بهت می دادم بخوری وقتی آب بینیت می اومد می گفتی مامان مونا الان نینی ها می گن برو بچه دماغو برو بچه دماغو به هر حال خوش گذشت چون تنها ی تنها هم نبودیم که ما ...
18 ارديبهشت 1390

دلگیر

دخترم دلگیرم ازت خیلی زیاد از اینکه تمام روزهایی که میام دنبالت تا از خونه مامی بیایی خونه و نمیایی از اینکه شبها دیگه دلت نمی خواد با من بخوابی از اینکه من را دوست نداری از اینکه من را دلت نمی خواد  از اینکه من هر روز باید اشک بریزم بخاطر تو از اینکه من تمام تلاش خودم تا بحال کردم از اینکه تو یک کم فقط یک کم من را دوست داشته باشی شاید توقعم زیاده  دلگیرم از تمام روزهای تنهاییم بدون تو دلگیرم از اینکه همه جا می خوام با تو باشم و تو نمی خواهی دلگیرم کاش می تونستم برای همیشه ازت خداحافظی کنم کاش می شد.....  خدایا تو صدای من بشنو حتی تو هم ... فکر می کردن تو این وبلاگ خاطرات خوبه تو را می نویسم و لی نه اشتباه می کردم ...
12 ارديبهشت 1390

خونه خاله مرضیه

شان آی گلم پنجشنبه بردمت خونه خاله مرضیه خاله زهرا و ایلیا و خاله خدیجه و پیام اونجا بودند به تو که طبق معمول خیلی خوش گذشت کلی زبون ریختی می خواستم که پوشکت عوض کنم بدون شلوار البته با پوشک        می رفتی جلوی ایلیا و پیام می گفتی نگام نکنید عیبه بده از دست شیطونیهای تو موقع رفتن هم که دلت نمی خواست بیایی می گفتی من پیش مرضیه و زهرا می خواهم بمونم بعد یک دفعه به من گفتی تو کجا می ری منم گفتم خونه خودمون گفتی من هم می یام لا لا کنم  چه عجب رو به خاله زهرا هم کردی گفتی من می رم شما هم غصه بخورید ای شیطون بلا ...
28 فروردين 1390

سرسره آبی

شان آی خوشگلم از بعد از عید تصمیم گرفتم هر روز ببرمت پارک تا بازی کنی چقدر اونجا رو دوست داری از اداره که می رسم خونه مامی با هم می ریم پارک تا ۶ بعدازظهر بعد برات یک بستنی می خرم و با هم میاییم خونه و تو کمی استراحت می کنی البته بماند که روزهای اول دل از پارک نمی کندی و گریه می کردی من هم خیلی خسته می شم و از خستگی پاهام ذوق ذوق می کنه ولی بهت گفتم اگر گریه کنی و نیایی دیگه نمی تونیم پارک بیاییم روز بعد بهت گفتم شان آی خانم از سرسره آبی و تاب خداحافظی کن گفتی مامان مونا سرسره آبی داره گریه می کنه میگه دانای(شان آی) نرو پیش من بمون  خیلی ناقلایی حالا من باید چی بهت  می گفتم عروسک ...
28 فروردين 1390

عید نوروز

شان آی گلم امسال با بابا نوید تصمیم گرفتیم بریم شمال که رفتیم حتی سال تحویل هم اونجا بودیم من دلم خیلی گرفته بود  من رو خیلی اونجا اذیت کردی بعد از اینکه مامان و زهره جون هم اومدن شمال دیگه تو خیلی با من بدتر میکردی مدام دلم می شکوندی آخه انگار که اصلا من دوست نداری نمی دونم الان این نوشته ها رو برای چی دارم می نویسم شاید چون خیلی دلم غصه داره شاید هم تو یک روزی این غصه ها را از روی دلم برای همیشه برداری شاید هم....   کوچولوی نازم با تمام این حرفها بازم می پرستمت ...
22 فروردين 1390

تولد کفش دوزکی دو سالگیت

شان آی عزیزم خیلی وقت که نتونستم برات بنویسم خیلی آخه شیطونی می کنی من اصلا حتی وقت حموم کردن هم ندارم با لاخره برات تولد دو سالگی با شکوهی  رو با کمک مامی و زهره جون  و سوسن جون گرفتم که اگز زحمات اونها نبود اصلا امکان نداشت بتونم برات تولد بگرم تو هم کلی شیرین زبونی می کردی همه از لباسی که مامی برات دو خته بود تعریف می کردند زهره جون هم که کلی خونه  مامی رو تزئین قرمز و مشکی کرده بود که محشر شده بود همه مهمونها اومده بودند تو کلی با بچه ها نانای می کردی سوسن جون هم زحمت غذا ها رو کشیده بود لابد الان می گی پس مامان مونا چیکار کرد من هم که یک روز مرخصی گرفتم و تو وروجک خونه نگه داشتم چون یا جای تو بود یا جای وسایل تزیینی ...
22 فروردين 1390

شیرین کوچولو

دیروز خاله آزاده و آرش خونه ما اومدند. توهم که از خواب بیدار شده بودی کلی واسه خودت بداخلاق بودی. به آرش اسباب بازیهات را نمی دادی و می گفتی مامان مونا یعنی اینها مال مامان مونا ست ای ناقلا  موقع رفتن هم کلاه آرش رو بهش نمی دادی و می گفتی با زبون شیرینت که اینهم مال مامان مونا به هر حال هر طور شد ازت گرفتم . ساعت ۳۰/۹ شب بود که زنگ خونمون زدند من و بابا نوید دیدیم که عمو(همسایه بالایی) برات کادوی ولنتاین آورده خدا شانس بده تو دو سالگی اولین کادوی ولنتاینت هم گرفتی ...
25 بهمن 1389